به محض این که طرف گفت الو  صدا را شناختم که بهنام بود از بچه های دوره لیسانس در دانشگاه . می گفت شماره را از 118 گرفته

دیشب بهنام و امیر امدند خانه من و نشستیم چند گیلاس به یاد قدیم ها زدیم و من هم یک ظرف بزرگ چیپس و پنیر درست کردم که جای همگی خالی .

اولین جلسه کلاس  به عادت دوران دبیرستان ته کلاس نشسته بودم که با بهنام و امیر دوست شدم . بعد درکلاس باز شد و پسری هم سن و سال خودم وارد شد که ریش عجیبی داشت و موهایش را هم بلند کرده بود . قیافه اش شبیه روشنفکرهای پست مدرن بود . من خندیدم و آن پسر  که اسمش سعید بود نشست کنار ما

و بعد هم نیما امد و خلاصه این اکیپ تشکیل شد و ما اغلب با هم بودیم و می توانم با اطمینان بگویم که این اکیپ شامل یک سری بچه های شروشیطان بود که تقریبا توی دانشگاه برای خودش معروفیتی داشت . همان بی خیالی و شیطنت های خاص ان زمان .

دیشب که بچه ها اینجا بودند زنگ زدیم به سعید که حالش را بپرسیم . زمان دانشجوئی یک شرکت در زمینه اسانسور راه انداخته بود و ما ان موقع که خانه یک طبقه کلنگی مان را کوبیدیم و تبدیل به یک اپارتمان کردیم سعید اسانسور خانه را ساخت و حالا بعد از سالها فهمیدیم ازدواج کرده و دو بچه دارد . می گفت در ولنجک زندگی می کند و این یعنی اوضاع شرکت روبراه است .

بهنام را دوست داشتم چون ذات خوبی داشت و پسرمهربانی بود . او از همه ما سن کمتری داشت . در سال اخر دانشگاه ازدواج خوبی کرد و حالا در شهرداری پست مناسبی  دارد .

امیر گیتاریست بود . استعدادش را داشت و بسیار هم علاقمند بود . چند سالی رفت دنبال کارمندی دولت و بعد رهایش کرد و حالا برگشته سر وقت گیتار و تدریس و نوازندگی در گروه های پاپ

تا ان جائی که حافظه ام یاری می کرد از حال و روز بچه ها پرسیدم . نیما از همان موقع وضعیت مالی بسیار خوبی داشت . عاشق دخترکی شد و با هم ازدواج کردند . یک بار هم خانه انها رفتم و همیشه توی ذهن من نیما و همسرش خاطره یک عشق داغ را تداعی می کردند . ماه قبل رفتم خانه اش که پنت هاوس عجیب غریبی در یکی از برج های فرشته بود . نیما تنها بود و یک پسرکوچولوی چهارساله و همسرش او را ترک کرده بود . همینطور که گل های تراس را اب می داد و ماجرای جدائی را برای من تعریف می کرد به پهنای صورتش اشک می ریخت . اگر کسی از بیرون به ان خانه افسانه ای نگاه می کرد عمرا باور نمی کرد که صاحب این خانه تا این حد اندوهگین باشد .

 علی یکی دیگر از بچه ها بود که دقیقا به بزرگی یک غول بود . هر روز هم ورزش می کرد و من خیلی کم دیده ام کسی هیکل او را داشته باشد . یک بار هم در مسابقه قوی ترین مردان ایران شرکت کرد .

امیر می گفت توی ترکیه در یک بار نشسته بودم که ناگهان او را دیدم . اندازه یک جوجه شده بود . علی با یک زن اشنا شد که چند سالی هم از او بزرگتر بود و اوضاع درست و حسابی نداشت . به خاطر مخالفت خانواده رفتند  ترکیه و علی در یک دیسکو کار می کرد و انجا محافظ بود و کسانی را که شلوغ می کردند بیرون می انداخت . ان خانم معتاد بود و کم کم علی هم اسیر کوکائین شد و حالا چنان اب رفته که هیچ کسی او را نمی شناسد ...

انگار یک مشت تیله را بریزی روی زمین و می بینی که هرکدام چطور روی زمین به سمتی می غلتند . ان اکیپ هم هرکدام به سمت و سوئی کشیده شدند که نمی خواستند و یا ارزو داشتند .

بچه ها را تا دم در بدرقه کردم . برگشتم بالا و تنها نشستم روی کاناپه و اجرای دیوار برلین پینک فلوید را تماشا کردم و گیلاس پشت گیلاس گذاشتم هوش و حواسم به تدریج محو شود . به تدریج فاصله بگیرم از آن چه هستم . از ان چه یک عمر بوده ام .

چشم اسایش که دارد از سپهر تیزرو    ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

دلم می خواست مثل یک جادو در یک لحظه بتوانم از این ادمی که اسمش سهیل است جدا بشوم . فارق از همه نگرانی ها و کابوس ها و ارزوهایش . جدا از همه اینها ...

بتوانم سهیل را همینجا روی این کاناپه بگذارم و همانطور که خیره به مانیتور نشسته و حواسش نیست . ارام ارام از در بیرون بروم . و بعد صدای نفس نفس خودم را بشنوم که تک و تنها توی کوچه تاریک فرار می کند و صدای انعکاس قدمهایم  را از دیوارهای سردوتاریک کوچه بشنوم .

نه . شوخی کردم . سهیل را تنها نمی گذارم . نه این که بی عیب و نقص باشد . اتفاقا او هم کلی عیب دارد . اما حداقل من درکش می کنم . می دانم اگر می شد بهتر از این بشود که لابد شده بود . یک بار ان اواخر با خشم به آن دخترک گفتم مگر به سادگی به دست امده بودم که اینجوری راحت از دستم می دهی ؟  این همه زحمت کشیدی نگران بودی حوصله کردی و حالا همینجوری مرا کنار می گذاری . به همین سادگی ....

بهنام می گفت  تو هیچ تغییری نکردی . از این حرفش تعجب کردم . توی دلم گفتم کم لطفی می فرمائید . این همه ماجرا و این همه سال و حالا هیچ ؟ این سگ جانی ما هم از شوخی های زشت سرنوشت است . زمستان گذشته انقدر دردسر داشتم که جانم به لبم رسیده بود . جمعه ها جیپ بیچاره را بر می داشتم و هرهفته فکر می کردم این بار دیگر یک بلائی سرم می اید و خلاص . این مسخره بازی ها کم کم باعث معروفیتم شده بود . و این شهامت بچه مدرسه ای گاهی خوشایند هم بود .

بقیه بچه ها پشت سرم می گفتند این یارو دیوانه است و ملت می ایستادند به تماشا . کسی نمی دانست  حجم اندوه دلیل این دلقک بازی ها است و عجیب است در زندگی به سمت هرچیزی می روی از دستت فرار می کند و حالا اگر از این ادمهای جان دوست و محتاط بودم از زمین و زمان بلاهای غیرمترقبه بود که بر سرم نازل می شد .

باری . ماجرای بهنام و امیر و نیما و بقیه را گفتیم . اما از سهیل چه خبر ؟

هیچ . در خانه اش نشسته و کار خودش را می کند . روزی چند نفر می ایند و می روند و او اغلب با این جمله شروع می کند که خوب خانم فلانی . این هفته چطور گذشت ؟

آخر شب همه می روند . او می ماند و صدای یکنواخت فن کوئل . لباسش را عوض می کند و چراغ ها را خاموش می کند و او هم می رود .

می رود به همان جا که آن شاعر اواره . سهراب می گفت . رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .

از تهران خارج می شود . ازسمت شمال شرقی . آنجا ماهورهائی هست که  می شود با جیپ از آنها بالا رفت . یکی از بلندترین ها را بالا می رود . حالا می تواند در آن بلندی به شهر نگاه کند که دور است و خاموش بی صدا است و فقط چراغ هائی که چشمک می زنند آن پائین و ستاره هائی که آن بالا در اسمان به تو خیره شده اند . اینجا باد ولگردی می کند و سیاهی بیابان که او می داند دیگر چندان تسکینی در ان پنهان نیست .

یک نفر روزی گفت به ناگه غروب کدامین ستاره زرفای شب را چنین بیش کرده است ؟ و سهیل هم گاهی به همین فکر می کند .

گاهی هم به ان واژه زیبا . به هیچ فکر می کند . و خیره  آن چراغ های دور که در زیر نور هرکدام داستان یک زندگی تلخ یا زیبا ثانیه به ثانیه پیش می رود

اغلب مردم گناه یا اندوه را به طور موقت تجربه می کنند . مثل یک رویای بد و کوتاه . اما او به واسطه شغلش در آن به طور دائمی اقامت دارد . هرچند گاهی چندتائی حقه هست که می شود گریزی زد . نفسی کشید . مثل تبی که نزدیک صبح رهایت می کند و خنکی خواب الود بدن . ادم وقتی در دوزخ زندگی کند خواه ناخواه به بهشت هم ایمان خواهد داشت .....